یه کاری بکنیم؟ روزی 200 کلمه مینویسم اینجا. دری وری از در و دیوار. ببینیم میشه جمع کرد اینجارو یا نه. دارم به روانشناس فکر میکنم. زیاد. حس میکنم دیگه نمیتونم مرتب کنم تنهایی چیزهارو. سه چهار پنج تا موضوع هست که موازی با هم داره مثل خوره فلان. یکیش فره. چهجوری میشه آدم دقیقه به دقیقهی روزشو به یکی فکر میکنه که دیگه نیست؟ بنویسم ازش خلاص میشم آیا؟ به قول چهرازی از صبح که بیدار میشم یادمه. و این، تسری پیدا کرده به همه چی. به هر ارتباط کم و بیشی که دارم. نشستم کنار آتیش با الف، و دارم به فر فکر میکنم. حالا که اینترنت قطعه. اما وقتی وصل بود، به هر دری میزدم که عکسی خطی نشونهای ازش ببینم که هنوز هست؟ کجا هست و چه میکنه. چهجوریه که میدونم و حدس میزنم خیلی چیزها رو ازش، و اینکه چه چیزی بود اون موقع که بود، اما دست نمیتونم بکشم ازش. این قراره تقدیرم باشه؟ بیشتر از 5 ماه گذشته. و من تصویرش از جلوی چشمهام کنار نرفته لحظهای. لعنت. چیز دیگهای که درگیرشم، اینجا بودنه. توی این شهر بودنه. چیزها داره به ریشههای عمیق زدن منجر میشه. و من کاری نمیکنم. پس نمیزنم. حالم داره از کار و زندگی اینجا بهم میخوره. ولی چرا کاری نمیکنم؟ چرا نمیکنم ازینجا؟ چی داره این شهر؟ چرا گیر دادم به این امنیت مبتذل. چی برای از دست دادن دارم؟ سی سالم داره میشه و هر روز هر روز دارم کار کردن توی این شرکت رو فقط تحمل میکنم. و هی موکول میکنم به اینکه میزنم زیر میز ازین جا از اونجا. ولی دریغ. یه چیز دیگه همین سی سالگیه. کی این همه سال گذشت؟ این چه کسشریه که توشیم و اسمش زندگیه؟ قراره چی بشه؟ چه جوری قراره جمع کنم این رو اصلن؟ وقتی هنوز نتونستم یه رابطه بسازم. چه برسه به زندگی و همسر و خونهای برای خودم داشتن؟ نه که ملاک موفقیتم اینها باشه. اما ترسناک نیست این؟ هست. به والا هست. و خیلی سنگینه.
درباره این سایت